***قلب سنگی***

عشق و نفرت

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 12001
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1



Alternative content



رخ فرشتگان

 

 

 

 

تمام ترانه هایم ترنم یاد توست و تمام نفسهایم خلاصه در نفسهای توست

         ای زلال تر از باران و پاکتر از آیینه به وجود پر مهر تو می بالم

 

                          و تو را آنگونه که میخواهی دوست دارم

 

                             ای مهربان - پرنده خیالم با یاد تو به اوج آسمانها پر خواهد گشود

 

                                                             و زیبایی ات را به رخ فرشتگان خواهد کشید

 

                                                      تبسمی از تو مرا کافیست که  از هیچ به همه چیز برسم

نويسنده: Armin تاريخ: یک شنبه 12 آذر 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

                                   

*** دوستان عزیز نظر یادتون نشه ***

*** دوست شما ارمین ***

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 26 آبان 1398برچسب:,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عشق بچگی

خیلی وقته بیقرارم توی این کوچه تنها
بیقرار با تو بودن ساده مثل بچگی ها
تا یه شاخه گل بچینم بذارم کنار موهات
دست بذارم زیر چونت چشم بدوزم توی چشمات
ته اون کوچه ی بن بست سر میذاشتم روی دیوار
تو میگفتی چشما بسته تا قایم شم 10 تا بشمار
باز باید یکی از ما چشماشو ببنده حالا
اون یکی بره یه جایی گم شه تا آخر دنیا
اون قدر عاشقم که حتی حاضرم تموم شم اینجا
تو برو خدا به همرات میسپارمت به رویا
فکر من نباش و بگذر حالا چشم اون به راته
میدونم مثل خود من نگران لحظه هاته 

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دختر

روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكترفوق تخصصي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر گرديد. آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درد

 
 

 

درد من درد دروغ و تهمت یاران نبود

درد من کمبود ابر و ریزش باران نبود

درد من یک لحظه غفلت یک سحر شادی نبود

درد من بند و اسارت یا که آزادی نبود

درد من دردی جدا از دردهای خاکی است

درد من درد جسارت لحظه بی باکی است

درد من درد زمان است و زمان بی درد من

درد تنها ماندن دستان چون یخ سرد من

درد من دوری زدرمان تمام دردهاست

درد من نامردی این بی مروت مردهاست

درد من دردی عظیم است آسمانی مبهم است

یک دل تنها و غمگین در جهانی از غم است

درد من در این جهان درمان ندارد ای خدا

چشم من در حسرتش باید ببارد بی صدا

درد من روزی فرا می آورد مرگ مرا

می کشد راحت خزانی برگ تا برگ مرا

درد من با رفتنم آهسته درمان می شود

آنچه باید پیش آید بعد از این آن می شود

 

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

باران

 

                                          

 

                 معلوم نميشه منتظر تاکسي هستي يا آواره خيابونها ؟! 

 

 

                                روي گونه ات اشکه يا دونه هاي بارون ...!!!

 

                                               بخار توي هوا مالِ سرماست؛ يا دود سيگار ؟! 

مثل امروز 22/9/1391 مشهد


 

روزهاي باروني رو خيلي دوست دارم ....
نويسنده: Armin تاريخ: پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

داستان عاشقانه ی یک پسر ودختر

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر
برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.  

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از
دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها
پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به
مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای
خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

نويسنده: Armin تاريخ: یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سوختن

     اسمتو رو سیگار نوشتم

                     برای اولین بار کشیدم

             تا بسوزی و فراموشت کنم

       اما نمی دونستم با هر پوک

                           ذره ذره میری تو نفسم و

                                         می شی همه چیزم

 

 

 

                                                                              

نويسنده: Armin تاريخ: یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تنهایی

                                                                                            aخدایا هر قدم که روی این برگها میگذارم*فکر میکنم مرا تحقیر میکنن ولی اشتباه میکنم*این برگهای ریخته از درخت مرا از درون دردناک خود خبر میدهند.

خدایا با تمام وجود میگویم تنهام وکجاست آن کسی که باید باشد ولی.......

نويسنده: Armin تاريخ: یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پایان زندگی

بيشتر از آنچه كه تصور ميكنی دوستت دارم و

بيشتر از آنچه باور داری عاشق توهستم

بيشتر از هر عشقی بر تو عاشقم و بيشتر از هر ديوانه ای مجنون تو هستم.

من محتاج تو هستم و بدون تو زندگی برايم مفهومی   

جز تاريكی و سياهی ندارد

تنها آرزويم اين است كه تا آخرين لحظه زندگی ام در كنارتو باشم

و جز اين از خدای خويش هيچ آرزويی را ندارم


اين قلب كوچك و شكسته و پر از عشق من تنها هديه ای است  

از طرف من به تو!


از تمام دنيا تنها همين قلب كوچك را دارم ، همين و بس!

تا پايان با تو مي مانم چونكه تنها تو هستی كه

معناي واقعي عشق را به من ابراز آموختي


آآموختی كه عشق يعنی تا پايان زندگی ماندن و تا پايان زندگی دوست داشتن! 

 

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 26 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تو ....

 

          

 

        زيباترين سخني كه شنيدم سكوت دوست داشتني تو بود

               زيباترين احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود

   زيباترين انتظار زندگيم حسرت ديدار توبود

                          زيباترين لحظه زندگيم لحظه با تو بود

           زيباترين هديه عمرم محبت توبود

                       زيباترين تنهاييم گريه براي توبود

                                    زيباترين اعترافم عشق تو بود

       

 
 

 

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 26 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

در نگاه عشقت
 
 
 

    در نگاه عاشقت عشقتو خوندم   

      کاشکی که عشق منو بدونی لایق
                      ای یار ای عشق بی تو میمیرم
                                     بی تو از این دنیا دلگیرم
                                                     ای یار ای عشق بی تو میمیرم
                                                                                                    بی تو از این دنیا دلگیرم
                                   تو رفیق نیمه راه هرگز نبودی
                                                         تو که از دوست داشتنم غافل نبودی
                                                                                            چراغ عشق تو نمیشه خاموش
                  مگه تو و خوبیات میشه فراموش
                                          ای یار ای عشق بی تو میمیرم
                                                                   بی تو از این دنیا دلگیرم
ای یار ای عشق بی تو میمیرم
                      بی تو از این دنیا دلگیرم
  

 

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 26 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تک رویای زندگی من

  دوستت دارم ای تک رویای زندگی من

  دوستت دارم ی تنها عشق من  تو تک چراغ زندگی منی 

                                            با من بمان تو آن تک واژه زندگی من هستی

دوستت دارم ای تنها عشق من تو  تک خوشی زندگی منی

                            با من بمان تو آن تک عشق زندگی من هستی

       دوستت دارم ای تنها عشق من  تو تک کلید خوشبختی منی

                             با من بمان تو آن تک یاردوران تنهایی من هستی
دوستت دارم ای تنها عشق من  تو تک ستاره ی زندگی منی

با من بمان تو آن  تک نیاز زندگی من هستی

دوستت دارم ای تنها عشق من  تو تک امید زندگی منی

                                        با من بمان تو آن تک آوای زندگی من هستی

دوستت دارم ای تنها عشق من  تو تک دوست شبهای منی

                  با من بمان تو  تک معنی دهنده زندگی من هستی

                              

   دوستت دارم ای تک رویاي زندگی من

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 26 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

برای تو مینویسم ...

                             بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com 

                                     برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست...

                                               برای تویی که قلبم منزلگه عشق توست...

                                       برای تویی که احساساتم ار آن وجود نازنین توست...

                                        برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد ...

                                        برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است ...

                                   برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی ...

                                      برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی ...

                                   برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ...

                               برای تویی که سکوتت سخت ترین شکنجه من است ...

 

 

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 26 آبان 1391برچسب:,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چقدر سخته

                                                                                         چقدر سخته

 تو چشای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و بجاش یه زخم همیشگی رو قلبت هدیه داد زول بزنی و بجای این که لبریزه کینه و نفرت شی حس کنی که هنوزم دوسش داری دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیره آواره غرورش همه وجودت له شده تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی

 

 

 چقدر سخته

 

 چقدر سخته

 

 چقدر سخته وقتی پشتت برسه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوزم دوسش داری

 

 چقدر سخته

 

 گل ارزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی و اونوقت اروم زیره لب بگی گل من باغچه ی نو مبارک

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 26 آبان 1391برچسب:,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دلم هواتو کرده....
                                                                                                                                                             امروز دلم خیلی هواتو کرده…
 
امروز خیلی دلم می خواد از تو بگم…
امروز بد جوری حضور دستای مهربونت رو روی شونه هام کم دارم…
امروز هوای گریه دارم.
 
دلم خیلی برات تنگ شده…
خیلی به بودنت نیاز دارم……
دلم میخواد کنارم باشی……
میخوام که باشی…

می خوام سرمو بذارم رو شونت…

می خوام تمام دلتنگی هامو تو بغلت گریه کنم…

کاش می دونستی تو دلم چه خبره…

کاش بودی…… اما نه…

بذار داغ نبودنت همچنان به دلم بمونه…

تا قدرتو بیشتر بدونم…

واااااااااای…

اگه بیای و دوباره بری…

از من چی میمونه…؟؟

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 26 آبان 1391برچسب:,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

.......

  

         چقدر سخت آرزوی کسی رو داشتن که آرزوتو نداره

    چقدر سخته دلتنگ کسی بودن که دلتنگ دیگریه

                     خواستم رو یادت خط بکشم

        خواستم به یادت نباشم

 از جام بلند شدم،چراغ هارو روشن کردم،سکوت شکستم،آهنگ رو قطع کردم واشکامو پاک

          اما قطره اشک بعدی هم روی گونه هام سر خورد

                   تا بفهمم هنوز دلتنگم

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 26 آبان 1391برچسب:,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

داستان عاشقانه و احساسی اهدای قلب
 

                                                داستان عاشقانه و زیبای اهدای قلب ...

 

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم ، تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد…

 

 


حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت… از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی… شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید… درضمن این نامه برای شماست…!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم. الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم… پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم… امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بی نهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد… و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 26 آبان 1391برچسب:,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دلمو شکست ...

 

 

 

 

 
 

وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر

وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم
، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند
به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را….
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم

 ...


 

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 26 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

××× عشق نهایی ×××

چشمانم دیگر خسته اند

          از بس چشم به در دوخته اند

                    از بس چشم به انتظار تو بوده اند

چشم به انتظار تو

          انتظار آمدن تو

                  انتظار دیدن تو

           پس بیا....که زنده بودنم وابسته است به زنده بودن و دیدن تو!!

نويسنده: Armin تاريخ: جمعه 26 آبان 1391برچسب:,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

سلام به بازدیدکنندگان عزیزم. این وبلاگ متعلق به شماست.این وبلاگ رو واسه شما دوستان و هموطنان عزیز گذاشتم.خوشحال میشم اگه نظرات خودتونو راجع به وبلاگ بذارید. با تشکر فراوان _(ارمین)_09365872633

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to armin.joon.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com